طاهره قرهالعین از آن دست کسان است که در موردشان افسانهها ساخته میشود؛ از آن دست کسان که به نمونهی آرمانی تبدیل میشوند؛ از آن دست کسان که بر درخت زندهگیشان دستمالها بسته میشود.
طاهره قرهالعین در تاریخ ایران تنها در کسوت مبلغ پرشور اندیشهی محمدعلی باب ظاهر نمیشود؛ که نماد شورش در مقابل نظم مردسالارانه هم هست؛ نماد کشف حجاب؛ نماد شجاعت، اندیشه، سخنوری.
طاهره قرهالعین به سال ۱۱۹۵ هجریی شمسی به دنیا آمد؛ در قزوین. همچون همهی کسانی که در آن دوران شیفتهی دانش بودند، فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب خواند. آنگاه به مکتب شیخیگری دل بست؛ به آٍثار شیخ احمد احسایی و سید رشتی که از بانیان و مروجان این مکتب بودند. پس راه کربلا در پیش گرفت تا سید رشتی را ملاقات کند، اما هنگامی به آنجا رسید که سید در گذشته بود. با این همه در خانهی او اقامت گزید و از پس پردهای به تدریس پرداخت.
پس از چندی چون گروهی به خانهی سید رشتی حمله کردند، به بغداد رفت؛ آنگاه به فرمان سلطان عثمانی به ایران فرستاده شد؛ به قزوین. اندکی بعد به تهران رفت. پس از آن که محمدعلی باب در شیراز اعلام ظهور کرد، از نخستین کسانی بود که به او پیوست. حادثهی بزرگ زندهگیی او اما در باغی به نام بدشت رخ داد.
در اوایل تابستان سال ۱۲۲۷ هجریی شمسی، گروهی از رهبران و پیروان جنبش بابیه در باغی به نام بدشت، در شرق بسطام، سر راه مازندران به خراسان، گرد آمدند. در یکی از جلسههای این جمع هنگامی که سخن از تلاش برای آزادیی باب از قلعهای در مازندران بود، طاهره قرهالعین ناگهان چادر از سر برداشت و سخن خویش پی گرفت؛ راهی برای فریاد برابریی زنان و مردان.
سرانجام روز مرگ فرار رسید . طاهره قرهالعین که بعد از حادثهی سوءقصد ناکام به ناصرالدین شاه مدتها بود در خانهی محمودخان، کلانتر تهران، زندانی بود، به قتل رسید؛ در تاریکیی شب؛ در باغ ایلخانی؛ به سال ۱۲۳۱ هجریی شمسی. یکی از سربازان کلانتر با پارچهای او راخفه کرد، به چاهی انداخت، چاه را با سنگ و خاک پر کرد.
طاهره قرهالعین؛ زنی یگانه بود؛ از آن دست کسان که شعر هستیشان بر لبها تکرار میشود. شعری که میخوانید منسوب به او است:
هان صبح هُدی فرمود آغاز تنفس
روشن همه عالم شد ز آفاق و انفس
دیگر ننشیند شیخ بر مسند تزویر
دیگر نشود مسجد دکان تقدس
ببریده شود رشتهی تحتالحنک از دم
نه شیخ به جا ماند و نه زَرق و تدلُس
آزاد شود دهر ز اوهام و خرافات
آزاد شود خلق ز تخییل و تَوَسوس
محکوم شود ظلم به بازوی مساوات
معدوم شود جهل به نیروی تَفَرس
گسترده شود در همه جا فرش عدالت
افشانده شود در همه جا تخم تَوَنُس