محمدرضا کردستانی، معروف به میرزادهی عشقی، به سال ۱۲۷۲ خورشیدی در همدان متولد شد. در آموزشگاههای الفت و آلیانس زبانهای فارسی و فرانسه آموخت. تحصیل را اما نیمهکاره رها کرد و به ایرانگردی پرداخت. در آغاز جنگ جهانیی اول به همراه کاروانی از آزادیخواهان به استانبول مهاجرت کرد. در آنجا در کلاسهای فلسفه و علوم اجتماعی شرکت کرد؛ اندیشهی شبه آنارشیستیی خود را قوام داد؛ در اندوه و فقر رورگار گذراند. پس از چندی به تهران بازگشت؛ سخنرانیها کرد؛ شعرها سرود؛ فریادها زد؛ نشریهها منتشر کرد؛ با هیاهوی جمهوریخواهیی سردار سپه به جدال برخاست؛ در ۱۲ تیرماه سال ۱۳۰۳ در اتاق کارش به ضرب گلولهی افرادی ناشناس کشته شد.
یکی از پرآوازهترین یادگارهای میرزادهی عشقی روزنامهی قرن بیستم است که در هفده شماره در فاصلهی سالهای ۱۳۰۳- ۱۳۰۰ خورشیدی منتشر شد. بخش بزرگی از روزنامهی قرن بیستم به شعر اختصاص داشت. منظومهی افسانهی نیما یوشیج برای اولین بار در همین روزنامه چاپ شد. شمارهی آخر قرن بیستم اما سببساز مرگِ میرزادهی عشقی شد. در شمارهی آخر، میرزادهی عشقی اشعاری در هجو جمهوریی «سردار سپه» نوشته بود؛ یک مثنوی با نام جمهوری سوار؛ یک ترجیع بند با نام مظهر جمهوری؛ یک تصنیف با نام نوحهی جمهوری.
مثنویی جمهوری سوار تمثیلی صریح است: در دهی اطراف کردستان دزدی به نام یاسی هست که به صغیر و کبیر رحم نمیکند. از جمله مرتب به خمرهی شیرهی کدخدای ده، کاکا عابدین، ناخنک میزند و دهان شیرین میکند. کاکا عابدین رد یاسی را پیدا میکند و به سراغاش میرود. یاسی طلب بخشش میکند. کاکا عابدین او را میبخشد. یاسی اما متنبه نمیشود. باز هم هوس شیره میکند. این بار سوار خری میشود، به خانهی عابدین میرود و شیره میخورد. کاکاعابدین که از دستبُرد دوباره به شیره متعجب شده است، به خود میگوید: «ای خدا، این کار، آخر کار کیست؟/ گر که خر کردست خر را نیست دست/ یاسی ار کردست، یاسی بی سُم است […] دست، دست یاسی و پا، پای خر/ من که از این کار سر نارم به در»
در پایان میرزادهی عشقی «پیام» حکایتِ خویش را برملا میکند: «این حکایت زین سبب کردم بیان/ تا شوند آگه ابنای زمان/ گر بخواهد آدمی پی گم کند/ پاهای خویشتن را سُم کند […] گفت جمهوری بیارم در میان/ هم از آن بر دست خود گیرم عنان/ خلق جمهوری طلب را خر کنم/ ز آنچه کردم بعد از این بدتر کنم […] فرق جمعی شیره مالی میکنم/ خمره را از شیره خالی میکنم.»
از میان اشعار میرزادهی عشقی سه نام بیشتر بر زبانها میچرخند: اپرای رستاخیز شهریاران ایران، کفن سیاه، ایدهآل مرد دهقان.
اپرای رستاخیز شهریاران ایران مرثیهی پادشاهان ایرانی است در سوک سرزمینی که توسط بیگانهگان ویران شده است. نمایش منظوم کفن سیاه از حجاب اسارتساز زنان سخنها میگوید. ایدهآل مرد دهقان از تباهیی سیاستمداران روزگار کاریکاتورها میسازد.
میرزاده عشقی به «تجدد ادبی» اعتقاد داشت؛ «عید خون» را موعظه میکرد؛ به خشمی بیمهار از رنج «وطن» جامه میدرید: «خاکم به سر ز غصه خاک اگر به سر کنم/ خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم.»